به شب نکشید که ملاممد فرار کرد. کسی هم نفهمید کی از خانهی محقرش در جنب مدرسه بیرون رفته بود؟ زن و بچههایش را رها کرده بود و رفته بود. به زنش گفتند او دیگر شوهرت نیست چون مرتد شده و اگر خبری از او یافتی باید اعلام کنی چون قتل مرتد واجب است وگرنه معاونت بر إثم کردهای و مجازات میشوی. زن مفلوک چادرنمازی روی سرش کشیده و بچهها را گوشهی اتاق، پشت خود، قایم کرده بود. انگار مردها آمده بودند بچههایش و مخصوصاً دخترهایش را بدزدند. این حرفها را که شنید، بدنش سست شد. قبل از آن سنگینی خاصی روی شانههایش حس میکرد، ولی در آن لحظه حس کرد سنگینی شانهها به زیر شکمش به کلیههایش منتقل شده است و هر چه سعی کرد خودش را نگه دارد نشد که نشد؛ خودش را خیس کرد.
***
قرار شد کمی استراحت کنند. عبدالوهاب پدر فخرالدین یک قمقمهی جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند. فخرالدین آن وقتها با عصای چوبیِ زیر بغل، خود را این طرف و آن طرف میکشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز میکرد که با آنها خودش را تمیز کند. به خوبی میدانست که موقع تخلّی نباید شکم و سینه و زانوهایش رو به قبله یا پشت به قبله باشد، در عین حال نباید کسی عورتش را میدید، جای مناسبی را پیدا کرده بود. مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعد از آن بود که به وراندازی سنگها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسبِ خوشدست انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود، آنقدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمیشد، میتوانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و میپرسد: «بابا!…»، یعنی میخواست بپرسد: «بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده کتابی که نوشته دربارهی چه بوده؟» که پدر با یکی از همان سنگهای خوشدست زد توی سر بچه و پیشانی بچه شکست. بعدها، شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد، چون به هرحال در راه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود.